پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

آقا پارسا

من و من

من و من اينا آخرين عكسايي هست كه تو اين دو روز گرفتم بازي با تشت حمام اينم سه تا از دندونام كه بالاخره زدن بيرون من و دكتر كپي   ...
8 آبان 1391

داستان فرار من از غذا

    و من موفق از اينكه تونستم غذام و تا ته نخورم   وقتي نميخوام غذا بخورم الهي شكر مخفي گاه براي فرار از غذا نخوردن كه مامان از بالا غافلگيرم ميكنه و من كاملا جدي بيرون ميام   ...
8 آبان 1391

بدون عنوان

خب كي ميدونه اين عكس متعلق به كيست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟     تولد بابا امير كه من خيلي خسته شدم. اينم فاطمه جون دختر دايي من كه 45 روز ازمن كوچكتره.خب من ميشه داداشي بزرگ اون من خيلي خسته ايم اين منم در حال نماز خواندن وقتي كه نميخوام شورتم پام كنم كي مياد با من فوتبال بازي كنه من در پارك همچنان از سرسره ميترسم ولي فكر كنم بدك نباشه       ...
8 آبان 1391

بدون عنوان

اينم سفري كه تابستان به ويلاي عمه زهره داشتي. هوا خيلي خيلي گرم بود .   در حال سنگ بازي بزار بندازم اينوري واي  جوجو وقتي بهت ميگم بخند   آلاچيق يه عكس سه نفره با دختر عمو سوگند جون و دختر عمه كوثر خانم       ...
8 آبان 1391

بدون عنوان

در حال تماشاي دكتر كپي (هر چي صدات ميكنم توجه نميكني) وقتي دكتر كپي بوس ميفرسته و درود ميگه شما هم تكرار ميكني اينجا تولد مامان جون و شما تو روروئك دختر دايي نشستي. پيراهن بابايي رو پوشيدي شش ماهگي قربون خندت بشم اينجاهم روسري فاطمه جون رو سر كردي يك لحظه ثابت نبودي صداي آهنگي اين عروسكت رو خيلي دوست داري بعد از حمام       ...
2 آبان 1391

خوشمزگي هاي پارسا كوچولي من

چقدر نوشتن سخته. هر روز كه تو وبلاگ كوچولوها ميچرخم ميگم از فردا منم خاطرات تو رو مينويسم. اما همين كه اينجا ميام  هر چي تو ذهنم هست ميپره و ميره. اي بابا پس اينا چه جوري مينويسن؟ اما خب مثل اينكه تصميم اينارم جديه و دارم مينويسم. كوچولوي مامان نزديك به 18 ماه كه تو كنار من و بابايي هستي. خدايا شكرت. خيلي چيزها ياد گرفتي. و كلي هم شيطون شدي. آخرين كارت كه ديشب بود اينه كه ميري و روي دسته مبل ميشيني ، وقتيكه ميگم بيا پائين شروع ميكني به گفتن : نه نه نه نه . تازه موبايل مامان رو هم ميگري و به بهونه اينكه دكتر كپي رو ببيني ميشيني روي دسته مبل . منم كه با هر بار تكون تو بايد دلم بريزه كه الان ميفته. عاشق بازي هستي . بخصوص اينكه يكي هم كنا...
30 مهر 1391

ياد گذشته 1

تازه ختنه شده بودي و توي تشت آب ميشستي به خاطر اولين دندونت برات چند تا بسته دندوني درست كردم اينم لباس خوابت بود كه فقط چندبار پوشيدي اينم كلاه خاله الهام بدون شرح عاشق اين حلزوني و وقتي روش ميشيني ميگي تاب تاب- اينجا تقريبا آخرهاي ده ماهگيت اينم بلاهايي كه من سرت آوردم قربون تيپت بشم يه دقيقه هم بدون حركت نبودي آخرش با هويچ سرت و گرم كردم فوتباليست كوچولو اينجا اينقدر كوچولو بودي كه هنوز بلد نبودي روي پاهاي نازت بايستي. بزور سرت و بالا آوردي ا آخرش هم خسته شدي و ديگه سرت و بالا نياوردي اينم شما و آدم برفي كه خيلي خيلي كوچولو بودي ...
30 مهر 1391

یک سالی که گذشت

بدو تولد یک ماهگی دوماهگی سه ماهگی چهار ماهگی پنج ماهگی شش ماهگی هفت ماهگی هشت ماهگی نه ماهگی ده ماهگی یازده ماهگی دوازده ماهگی ...
31 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آقا پارسا می باشد